هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

دانلود کتاب !‌!‌!‌!

 

حمام معروف شیخ بهائی

 

حتما" شما هم تا امروز از حمام اسرار امیز شیخ بهائی چیزهائی شنیده اید . ایا می دانید این حمام چگونه کار میکرده است .؟! این دانشمند ایرانی یادگارهای دیگری هم برای ما باقی گذاشته است. در این مجمونه شما با یک دانشمند شگفت انگیز ایرانی اشنا خواهید شد.

 

برای دانلود اینجا را کلیک کنید .

 

 

======================================================

 

 

به تقاضای دوستان از امروز یک سری کتاب برای دانلود اینجا میذارم.امیدوارم مورد علاقه شما واقع شود.البته لازم به ذکر است که کماکان فی السابق دادن نظر الزامی است .

 

 

(پسورد تمام فایل ها کلمه Eskan است)

 

 

دیوان اشعار پروین اعتصامی

 

خلاصه ۱۹ رمان فارسی

 

مجموعه کتای های صادق هدایت

 

برنامه تبدیل تاریخ

 

مصر سرزمین رازها

 

عجایب تاریخ

 

 ۲۰ نکته ویندوزی

 

۱۰ دلیل برای نصب ویندوز servive pack 2

 

زعفران و خواص آن

 

عشق بازی ناپلئون

 

دیوان رباعیات ابوسعیدابوالخیر

 

داستان هایی از امام زمان‌(عج)

 

Gps چیست ؟

 

آموزش اتوکد

 

 انجیل های دین مسیحیت

 

مقالات مهندسی برق

 

مجموعه داستان های هری پاتر

 

 

۱۸ خرداد روز تولد منه . نمیخوای بهم تبریک بگی ؟

               

سالروز اولین گریه ام ...

 

دیوارها هم مرا به سخره میگیرند ، اما من با تو... خدایم ... حرف ها داشتم ... دیوارها میخندند و من ، خون می گریم  ، به سالهایی می نگرم که در حال عبورند ... سالها اعدادی بیش نیستند ، اعدادی که مرا از چگونه زیستن دور می سازند . می خواهم روی سینه دنیا درشت بنویسم :

 

من از اعداد گریزانم ...

 

آه خداوندا ... اشکهایم را ببین ، ببین چگونه بی انتها به تکرارشان می شتابند ، مادامیکه می دانند و هیچ ندارند که بسازند ... آه ... اکنون که 183960 ساعت از اولین گریه ام میگذرد ، توشه ای جز یادت ندارم  ... محتاجت نگاهم دار ، که هیچ نکرده ام ...  

 

حق یار همتون

 

 


 

 

 

 

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده


==========================================

 

واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!


==========================================


یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.
وبرای منم این یک سال بی او......... ولی با یاد او......... گذشت

سالی که اولین لحظه هاش اون کنارم بود  ولی تا اخر نبوند

ولی یادش همیشه با من بوده و هست تا اخر دنیا در انتظار امدنش


==========================================

 

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟... تونستم بعضی ازعیب هام رو

برطرف کنم  ؟... تونستم کسی رو نرنجونم  ؟... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع

 

 

 

 


 

 

 

حکایت پیرمرد و سالک . . .

 

 

 

 

رسم عاشقی

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود
پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند
پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟
پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی .
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم .
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد .
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند .
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند .
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد .
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم مه تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت .
مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت : چرا ؟
مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گریی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید .
پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت .
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی  .

 

 

یک قلب پاک ! ! !

 

 

صیاد و ماهی زیبا با قلبی یخی ........

 

روزگاری صیادی در کنار برکه ای زیبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در رویاهای کودکی بود ،سنگ های را پی در پی با آرامش در آب روان می انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دریای بزرگی باشی یا گودال کوچک کم آب هیچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو این حال و هوا بود که صدایی آرام اما دلنشین  گفت : آ یا برای آسمان دلت  ستاره  نمی خواهی ؟

صیاد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خیلی زود در یافت که آن صدای دلنشین ..صدای ماهی است درون برکه که داره از زیبایی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقیب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بیرون می کشه و توانایی خالقش رو تو خلق زیباییش به رخ صیاد می کشد ، صیاد قصه ما  هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زیباترین ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...

صیاد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هایی بست تا وقتی که حوضچه ای زیبا برایش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگیز ماهی زیبایش از برکه ای که در آن زندگی می کند نگیره وهرگز به چشم یک صید بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صیاد مهیا نشده از رو طمع سر از باغچه دیگرون در نیاره و به دنبال دریایی واهی نگرده .

داستان قصه ما ادامه پیدا کرد و کرد و کرد تا اینکه صیاد وصید چنان با هم صمیمی شدند که دیگه فکر کردن دنیا فقط مال اینهاست و کسی نمی تونه اینها رو از هم جدا کنه ...،هر روز صیاد دل پاکمون به کنار برکه می آمد و ماهی خوشگلش رو نگاه می گرد وباهاش به صحبت  می نشست. شب ها هم از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای ماهیش بیافته تا صبح چشم رو هم نمی گذاشت و گاهی وقت ها هم به دلیل فراق لحظه ای ماهی اش اشک هایی می ریخت که از زلالی آب برکه ی که محل زندگی ماهی قصمون بود زلال تر .....

روزها پشت سرهم می گذشت و صیادمون می رفت کنار برکه تا در امتداش به همراه ماهی دلش قدم بزنه بدون اینکه حتی بخواد لمسش کنه و یا حتی بخواهد این فکر رو تو ذهنش بپروراند که گاهی فرصت این هست که بشود از آب هم بیرونش کشید.

حوضچه ی دل صیاد دیگه داشت آماده می شد و صیاد قصمون با اشکهای زلالش داشت پرش می کرد تا ماهیش و تو زلال ترین آب برکه دنیا که دلی بود ازجنس محبت جا بده تا هیچ وقت دلتنگ برکه ی قبلیش نباشه.

تو این اوضاع و احوال بود که ماهی قصمون بی خبر از تلاشهای صیادش به سرش می زنه تا کمی بره دور دورا چرخی بزنه رفت و رفت تا اینکه دید یه محوطه بزرگی است که آبش گل آلوده و نیزارهای بلندی داره، به طمع بزرگیش واردش شد اما غاقل از اینکه وارد باتلاقی شد که تو لجنزارش نه تنها پاکی نیست بلکه آبی است که خیلی وقته گندیده و شده محل زندگی قورباغه ها و....( قورباغه هایی که به رنگ سبزشون می نازند )

ماهی خوشگلمون با اینکه بسیار منطقی بود و سرشار از فهم و شعور بالا ، اما دانسته وارد باتلاق شد و صیاد و تک ستاره ی دل پاک صیاد رو به ورطه ی فراموشی سپرد .

صیاد قصمون هنوزم که هنوزه بر کناره برکه نشسته و چشم به راهه که شاید روزی ماهی خوشگلش بتونه خودش رو از منجلابی که توش افتاده نجات بده و برگرده و این انتظار ادامه دارد....

این انتظار باعث شده این داستان ما نه تو چرخه ای قرار بگیره و نه تو حلقه ای تکرار بشه  بنا بر این داستان ما  ادامه دارد چون  ماهی  خوشگلمون داره می چرخه وتجربه کسب می کنه معلوم نیست داستانمون پایان خوبی داشته باشه یا نه ؟

حالا سوالاتی که خوشحال می شم جوابش رو از شما ها بشنوم ...

 

آیا داستان این عشق شبا هتی به زندگی های ما انسانهای امروزی داره ؟

آیا  صیاد خیلی وفادار بود یا ماهی مون بی وفا ؟

یا اینکه هر دو وارد بازی ناخواسته و قصه تلخ ما شدن ؟

یا رسم روزگار عوض شده و دل شکستن رفته تو صدر هنر ها ؟

یا ما ا نسانها بی ظرفیتیم و از استعداد و فهم و شعوری که خدا بهمون داده برای توجیه کارهای اشتباهمون استفاده می کنیم نه برای بهبودش ؟

 

آیا شما با حقیر هم عقیده هستید که می شود با صداقت و با مهر محبت آروم آروم و پله پله حرکت کرد و با اعمال انسان دوستانه و خداپسندانه به عرش خدا نزدیک شد ، اما اگر با  ریا  هزاران پله هم  از پلکان ترقی را بالا بروی مطمئن باش یک روز سقوط خواهی کرد ،  خداو ند متعال یک دل کوچک به ما داده که می توا نیم تمام شادیها و غصه ها  دنیا را  توش  جا داد  دلی  که می شود خدای خالقش رو هم درونش جا داد ، ولی چرا ما با این دل کوچک همیشه قصد این می کنیم که خالقش رو هم دور بزنیم ،آیا واقعآ خدا وند متعال از روز ازل آدم را اینگونه  طمع کار و فریب کار آفریده  ، آیا شیطان به وعده  خود عمل نموده و همان گونه که باعث بیرون شدن حضرت آدم (ع) از بهشت شد بدنبال منحرف نمودن راه زندگی ماست ،و یا با گذشت زمان و جبر زمانه انسانها اینگونه شده اند؟

 

 

اگه روزگاربی رحمه تو مهربون باش

 

اگه آفتاب می سوزونه تو سایه بون باش

 

اگه سرما کمین کرده کنار باغچه

 

واسه گل های نیمه جون تو باغبون باش .