هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

وقتی بزرگ می شوی …

 

 

وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی .

خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود.

اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!

وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود !

آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند !

آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی !

وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی !

و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،
فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:

خیلی بزرگ شده!

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ….

 

رفتن دلیل بر نبودن نیست!

 

وقت رفتن فرا رسیده است 

 

 سفر به استقبال من آمده است


 
میروم با چشمهای خیس

 

با دلی شکسته 

 

 با دلی پر از درد دل و دلتنگی

 

میروم اما بدان که رفتنم دلیل بر فراموشی

 

و از یاد بردن تو نیست!


 
با چشمان خیس میروم و

 

 با دلی عاشقتر از گذشته به سوی تو بازمیگردم

 

ای نازنینم میدانم  پیش خود ترانه دلتنگی را زمزمه میکنی

 

و اشک میریزی و طاقت دوری مرا نداری

 

 اما بدان که  تا چشم هایت را بر روی هم بگذاری باز میگردم 


 
اشک نریز که غم این دوری در دلم

 

 بیشتر از همیشه شعله ور خواهد شد


 
آرام باش تا من نیز با آرامش به سفر بروم


 
سفری که نمی دانم  بازگشتی خواهد داشت  یا  نه

 

و پایان این انتظار تلخ یک طلوع دیگر

 

 و یک دیداری شیرین خواهد بود  نمی دانم ...


 
برایت یک دنیا شعرهای عاشقانه نوشته ام 

 

 شعر های مرا بخوان و به یاد من باش عزیزم


 
زمان دلتنگی ات خاطرات  عشق را باز کن

 

 و با خواندن شعرهای عاشقانه ام دلت را خالی کن

 

 و باخاطراتم زندگی کن 


 
بگو درد دلت را به من که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است

 

بگو درد دلت را به من که شبهای بی ستاره

 

مرا دلتنگ کرده است...

 

بگو هر چه دل تنگت خواست بگو 

 

 بگو که بغض گلویم چشمان خسته ام را بارانی کرده است


 
 -
بگو ای عشق که مرا دوست میداری 

 

 اگر بارها به من گفته ای باز تکرار کن این کلمه را

 

 بگو دوستت دارم و بگو عاشق تو هستم 


 
 
ای مهتاب آسمان شبهای تیره و تار من

 

با این فاصله ای که بین من و تو است

 

 چگونه بوسیدن آن چهره درخشانت میسر است؟

 

 آری ستاره میشوم در اوج آسمان 

 

میدرخشم تا بر چهره درخشانت بوسه بزنم


 
زندگی ارزش این همه اشک ریختن را ندارد

 

آن اشکهای پر از مهرت را درون  چشمهای زیبایت نگه دار

 

 و بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند 


 
عزیزم از این دوری دلتنگ نباش 

 

 به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان این راه زیباست

 

 پایان این راه در آغوش گرفتن ماست 

 

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم

 

 خود به خود هوس باران را میکنم

 

آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود

 

 هوس یک کوچه تنها را میکنم

 

آن لحظه است که دلم میخواهد تنهایی در زیر باران

 

بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم


 
-
با آمدنت تمام امید ها و آرزوهایم زنده شدند

 

 و دوباره آهنگ دلنشین عشق  در قلبم نواخته شد

 

 و قناری پر شکسته دلم دوباره در آسمان آبی قلبم

 

 به پرواز در آمد....


 
میدانم که دیگر طاقت اینهمه

 

 عذاب و شکنجه های عشق مرا نداری ...

 

 میدانم که دیگر مثل گذشته مرا دوست نمیداری

 

و میدانم دیگرآتش  عشقت آن چنان که باید شعله ور باشد 

 

 دیگر نیست و میدانم از من خسته و دلشکسته ای 

 

 به من فرصتی دوباره بده و مرا ببخش


 
-
آفرین به تو که توانستی از همه مشکلات و سختی ها بگذری

 

 تا بتوانی با من بمانی شازده کوچولوی من

 

آفرین به تو و این عشق بی پایان تو 

 

 مرحبا به این احساس زیبای تو ماه من 


 
رفتی با خاطراتت با محبتهای دلت با چشمان خیس

 

رفتی اما خیلی زود رفتی 

 

 بدون خداحافظی  بدون یه کلام حرف ناگفته!


 
-
کاش می توانستم صدایی که هر روز به من آرامش میداد

 

 و دلم را آرام میکرد و هر روز با من همدل بود

 

 و درد و دل می کرد را نشنوم!

 

اما نمی توانم…دلم با من راه نمی آید

 

دل من بی طاقت و پر از احساس عاشقی است

 

اما خودم

 

نمی دانم چه بگویم

 

 حرف دلم را گوش کنم

 

 یا حرف خودم را؟


 
-
اگر می بینی عاشق تو هستم  دیوانه تو هستم

 

و تمام فکر و زندگی من تو شده ای

 

به خدا بدان که این دست خودم نیست!

 

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است

 

 و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن

 

 اینهمه سخت و پر از غم و غصه است

 

 بدان که این دست خودم نیست!

 

- زیباترین شعر در میان تمام شعرهایی

 

خوشبوترین گل در میان گلهایی

 

پاکترین عشق در میان همه عشق هایی

 

عزیز دل من در میان این همه دلهایی

 

قله خوشبختی در میان کوه هایی

 

زندگی ام  ، عشقم، نفسم تویی!

 

 وقتی تو رفتی هر زمان که  پرستوها بر فراز آسمان

 

 دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا

 

 به تو برسانند و روزی تو را همراه  با خود بیاورند!


 
در این خلوت عاشقانه 

 

 در حالی که چشمانم از دلتنگی خیس خیس است

 

دلم هوایت را کرده است  گل همیشه بهارم 


 
میخواهم بعد از این انتظار...

 

 تنها دختر خوشبخت روی زمین باشم

 

دوست دارم بعد از این انتظار ...

 

سلطان بی چون و چرای سرزمین عشاق  باشم

 

به امید سفر به سوی سرزمین خوشبختی ها منتظر می مانم

 

 چونکه دوستت دارم ای یاور همیشه مومن!

 

عزیزم میدانم که در انتظار دیدن دوباره من می باشی

 

و این لحظه ها برایت خیلی زیبا

 

 و این روزها برایت خیلی شیرین هست 

 

 پس بدان که این لحظه های قبل از دیدار تو برایم زیباتر 

 

 از لحظه گل شدن شاخه ای خشک می باشد!

 

تو برایم از همه زیبایی های دنیا زیباتری

 

 و از همه مردمان دنیا عزیزتری!

 

این وبلاگ عشق 

 

 با تمام متنهایش وتمام احساست پاک و عاشقانه آن برای تو هست

 

 و آن را مدتی است که به تو تقدیم کرده ام 

 

 و تا زمانی که عشق من باشی

 

 زندگی من باشی

 

 آن را با احساسی پر از عشق باز نگه خواهم داشت!

 

 در غم هایم ، در غصه هایم ،

 

 در شادی ها و در خنده هایم

 

به یاد تو خواهم بود شازده کوچولوی من

 

در غروب دلتنگی ها 

 

 در زیر باران 

 

 لحظه طلوع سحرگاه

 

 به یاد تو خواهم بود ماهه من 


  
مجنونم از مجنون دیوانه تر  تو 

 

 و عاشقم از لیلی عاشق تر تو!

 

فرهاد هستی از فرهاد عاشق تر 

 

 و شیرینی از شیرین لایق تر


 
بی تو هوای دلم همیشه ابری است 

 

 آسمان چشمانم همیشه بارانی است

 

بی تو زندگی  برایم عذاب است 

 

 گلهای باغ دلم همه خشک و بی جان است

 

 گفتم که دوستت دارم ، دوستت دارم و دوستت دارم

 

 و اشک از چشمانم سرازیر شد!

 

و باز چیزی نگفتی و به جای سکوت

 

 اینبار تو نیز مانند من اشک ریختی

 

 و با بغض و صدای آهسته گفتی که

 

 من نیز تو را دوست می دارم عزیزم

 

لبخند تلخی بر لبانم نشست و باز چشمان خیسم خیستر شد!


 
دلم برای باران تنگ شده است

 

دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است

 

 دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران 

 

 بارانی که به من آموخت رسم زندگی را

 

دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان 

 

 برای ابرهای سیاه سرگردان

 

برای زمستان


 
-
تو که آمدی درهای قلبم را طلسم کردم

 

و بالای درگاه آن نوشتم ورود ممنوع!

 

قلب تو را در آنجا اسیر کردم

 

 اسیر محبت و عشق خودم کردم !


 

آری بخوان این متنهایم را 

 

 به یاد من و به یاد گذشته هایمان!


 
خاطرات گذشته مان را زنده نگه دار عزیزم 

 

 مرا از یاد نبر نازنینم و مرا بیشتر از همیشه


 
 
دوست داشته باش بهترینم....

 

 چون من نیزبیشتر از همیشه تو را دوست خواهم داشت

 

بادلی عاشق و به یاد تو به سفر خواهم رفت

 

 و مطمئن باش که با دلی دیوانه و با قلبی عاشقتر


 
 
از همیشه به سوی تو باز خواهم گشت...


 
لحظه هایی که در غربت سپری میکنم

 

را ثانیه به ثاینه میشمارم تا روزی 

 

 که به ثانیه آخر این انتظار برسم.


 
فراموشم نکن عزیزم

 

 منتظر بمان من شاید عاشقتر از همیشه بازمیگردم....

 

رفتن دلیل بر نبودن نیست!

 

 

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی  دیگر سرنوشت!

 

  این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق!

 

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین؟

 

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان؟

 

چه زیباست لحظه ای که من به سهم خویش رسیده باشم

 

و تو نیز به آرزوی خود!

 

چه زیباست لحظه ای که سرنوشت

 

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد

 

چه تلخ است لحظه جدایی ما

 

و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما

 

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ...

 

 و آن سوی زندگی  یک علامت سوال

 

 در آخر قصه من و تو دیده می شود!

 


آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم؟

 

 سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد؟

 

ای سرنوشت تودیگر سر به سر این دل بی طاقت ما نگذار

 

 و بگذار بعد از این همه غم و غصه  

 

و اینهمه انتظار به آنچه که میخواهیم برسیم

 

 و عاقبت همدیگر را در آغوش خود بفشاریم!

 

این سوی زندگی دو چشم خیس است و یک دنیا آرزو در دل

 

  آن سوی زندگی یک سرنوشت است و یک عالم بی خیالی!

 

ما را رها کن از این انتظار تلخ ای سرنوشت!

 

این داستان عاشقی مان را میتوان در قصه ها نوشت ...

 

داستانی برای عاشقان 

 

 برای انان که میخواهند عشق را تجربه کنند

 

 و بدانند یک عاشق چرا مجنون است

 

 و یک معشوق همیشه گریان

 

آری سرنوشت آنها همین است !

 

 غم و غصه در لحظه های عاشقی

 

 و آخر سر نمی دانم ...