هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هیچ کس حرف دلتو نمی فهمه


سلام

هیچ کس حرف دلتو نمی فهمه

هیچ کس نمی فهمه تو چی میگی

هیچ کس احساس نمی کنه حست رو

حس میکنی بین این همه هم زبون انگار داری

به یه زبون دیگه حرف میزنی

همه باهات آشنان اما تو با همشون غریبه ای

توی خونه ی خودت هم غریبی ، توی یه جمع بزرگ هم تنهایی

اون موقع حس اینکه یه نفر حرف هات رو بفهمه،

اینکه یه نفر باشه که حرف هات رو باور کنه،

می شه بزرگ ترین " بهترین حس خوب" زندگی

وقتی حس میکنی تنهایی،

فکر کن یه نفر هست که به یادته،

یه نفری که بین همه دنیا داره به تو فکر میکنه،

واسه تو نگرانه،

بیشتر از هر کسی دلش می خواد تو شاد باشی،

راحت باشی.

حرف دلتو می فهمه،

می دونه که چه حسی داری،

حتی اگه نشون هم ندی از درونت باخبره،

حرف هایی که تو کلمه ها نمی تونی جاشون کنی رو تا آخرش می دونه

از غم هات باخبره،

می دونه چی کشیدی،

میفهمه غمت باهات چه کارا که نکرده

می دونه اون نگاهت،

ادامه مطلب ...

لطیفه ای که کل جهان اینترنت را برانگیخت‏

لطیفه ای که کل جهان اینترنت را برانگیخت‏

چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده  شد! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های امریکا در برداشت - ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود . سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :< تو یک قهرمانی >

فردا در روزنامه ها می نویسند :

یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد

اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم

پس روزنامه های صبح می نویسند:

آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .

آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم

از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی

< من ایرانی هستم >

فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :

یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت

 

شکوایه زیبای دکتر علی شریعتی به خدای مهربان


خدایا کفر نمی گویم
پریشانم خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گوی
خداوندا
اگر در روز گرما خبر تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر کردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است





با سپاس و تشکر از سمیرا عبدی که مثل همیشه ما را مورد لطف خود قرار دادند....