هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

روزگار


زیباست با حوصله بخون ؛

 

فصل اول :

روزگاری خانه هامان سرد بود

بردن نفتِ زمستان درد بود

یک چراغ والور و یک گِرد سوز

زیرکرسی بالحافی دست دوز

خانواده دور هم بودن همه

در کنار هم میاسودن همه

روی سفره لقمه نانی تازه بود

روی خوش درخانه بی اندازه بود

گربرای مرد ، زن نامرد بود

صدتفاوت بین زن تامرد بود

آن قدیماعاشقی یادش بخیر

عطروبوی رازقی یادش بخیر

عصرپست وتلگراف ونامه بود

روزگارخواندن شه نامه بود

تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود

عصر دلتنگی و بی تابی نبود

...................

 فصل دوم :

قلبهامان اندک اندک سرد شد

رنگ وروی زندگیمان زرد شد

بینی ِخیلیا باطل شدند

باپروتز بعضیا خوشگل شدند

عصرساکشن آمدولاغرشدیم

درخیال خودچقد بهترشدیم

میوه هم گلخانه ای شدعاقبت

آب هم پیمانه ای شد عاقبت

...................

فصل سوم :

عصرنت شد،عصرپی ام، عصرچت

عصرایرانسل،فراوانی خط

عصر آدم های بد ،

بی مایه شارژ

عصرتلخ خودفروشی با یه شارژ

عصرمرفین وترامادول..دوا

باکراک وشیشه رفتن به فضا

عصرآقایان آرایش شده

عصرخانمهای پالایش شده

وای براین عصرتلخ بی کسی؛

عصرتلخ استرس...

دلواپسی....

 

به کجا میرویم اینچنین.......؟؟؟؟!!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
آشنای درد یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 10:48

واقعا جالب درد روزگار رابیان کردی.خسته نباشی

parisa bagheri سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 14:24 http://yedonyaeshgh.blogfa.com

سلام وبلاگت خیلی عالیه ممنون که به منم سر زدی ...خوش باشی.

parisa bagheri شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 21:14 http://yedonyaeshgh.blogfa.com

خوب بود

ainaz یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 09:48

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر

آن بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره میگشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام میبارید

بر نردبام کهنه ء چوبی

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

وو فکر می کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفید لیز .


با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور

وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد