هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد


من فریب ظاهرش راخوردم و عاشق شدم

 

لامُروت چشم آهو داشت، اما شیر بود

به چه ارزد


گویند اگر می بخوری عرش بلرزد

عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد

 

درخانه ما زیرزمینی است که در آن

یک خم بخوری خشتی از آن نیز نلرزد

نمی دانم

نمی دانم تو می دانی که من عاشق ترم یا‌ تو..؟

خُمار آن هم آغوشی فقط من می برم یا تو

 

ز داغ دلنشین بوسه هایت گل نشان دارم

بگو ای نازنین آتش گرفتم در برم یا تو

 

تو در آیین من مهری و چون معبود می مانی

چه فرقی می کند در این میان من کافرم یا تو

 

از آن هنگامه ی وصلت سراسر آتشم اکنون

غم دوریت گرداند به دل خاکسترم یا تو

 

دروغت دلپذیر است این که من عاشق ترم با تو

ز عشقت من برم بغضی به چشمان ترم یا تو

 

مرا با بوسه ای شیدای عالم کردی و اما

کنون خط و نشانم می کشی من بگذرم یا تو

 

من و اشکی که از چشمم فرو می ریزد و حالا

رقیبم خون دل ریزد به کام ساغرم یا تو

 

تو رفتی دیده بستم من به جای پای دوشینت

بگو حالا عزیز دل که من خوش باورم یا تو

 

خمار آن دو چشمت می نشینم تا ز در آیی

بگویم بی وفا حالا بگو من بهترم یا تو ؟!؟

سوز و گداز


آن شب که شد زندگی ما آغاز

آغاز شد افسانه این سوز و گداز

دادند به ما دلی و گفتند بسوز

دیدند که سوختیم گفتند بساز



ممنون از سحر ربیعی عزیز

دلتنگی خدا


چون خدا دلتنگی اش گل کرد ، آدم آفرید
مثل من بسیار اما ، مثل تو کم آفرید

دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو
دست بالا از تو یک تن ، در دو عالم آفرید

ریخت در پیمانه ام روز ازل ، از هر چه داشت
دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید

زشت و زیبا،تلخ و شیرین،تار و روشن،خوب و بد
خواست ما سرگرم هم باشیم ، درد هم آفرید

من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا ، باز شکر
لااقل ما را برای هم نه ، با هم ، آفرید

در هوای عشق ، من را خلق کرد ، اما تو را
دید من هم عاشقی را دوست دارم ، آفرید

بعدازظهر جمعه


انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم که در غروب آنها در خیابان از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند...

قسم


قسم به بوسه آخر ،قسم به تیرخلاص
قسم به خون شقایق ،نشسته بر تن داس

قسم به آتش پنهان، به زیر خاکستر
قسم به ناله مادر، قسم به بغض پدر

قسم به مشت برادر، قسم به خشم رفیق
قسم به شعله کبریت و قسم به خواب پلید

قسم به بال پرستو، به عطر فروردین
قسم به نبض ترانه، قسم به خاک زمین

که خون بهای تو خون سیاه جلاد است
سکوت دامنه در انتظار فریاد است

که خون بهای تو اتمام این "زمستان" است
طنین نام تو در ذهن هر بیابان است

ﺑﺎﻍ ﻣﺘﺮﻭﻛﻪ


ﺑﺎﻍ ﺍﮔﺮ ﻣﺘﺮﻭﻛﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ
ﻗﻠﺐ ﺑﺸﻜﺴﺘﻪ ﺩﮔﺮ ﺗﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺍﺯ ﮔﻞِ ﺳﺮﺥِ ﻣﻌﻄﺮ ﺭﻧﺞ ﭼﻴﺪﻥ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﺧﺮﺯﻫﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﻣﺎﻫﻲ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗُﻨﮓ ﺧﺎﻟﻲ ، ﺁﻩِ ﺑﻮﺗﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺩﺭ ﻣﺮﺍﻡ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭ ﺭﻃﺐ ﺍﺯ ﺩﻛﻪ ﻱ ﺗﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﻫﻢ ﻣﻲ ﻃﭙﻴﺪ
ﺧﻮﺑﺮﻭﻱ ﺑﻲ ﻭﻓﺎ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ
ﻫﺮﻛﺴﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺭﻗﻴﺒﺎﻥ ﻳﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

کافه

کافه ایی بود و شرابی بود و یاری بود و من
دفتری  بود و قلم  بود و  قراری  بود و من

مثنوی بود و غزل  بود و رباعی  بود و نثر
گوشه ی چشمی، سلامی،انتظاری بود و من

فخر بود و ناز بود و عشوه  بود و طعنه ها
درد بود و صبر بود و برد باری بود و مــن

نوش بود و خنده بودوجوش بودوصدخروش
جوهری بود و قلم چون زرنگاری بود و من

خنده ایی بود و نگاهِ  گوشه ی چشمان او
التماسی بود و قلب  بی قراری بود و من

ماه  بود و سفره بود و دانه بود و دام  بود
زهره ایی بود و مهی را در کناری بود و من

عشق بود و یک سلامی بود و شرح عاشقی
حرکتی بوده  که  آن را  انتحاری بود و من

چله نشین عشق


مجنون اگر شکست، لیلى بهانه بود

دنیا از اولش، دیوانه خانه بود

 

این ها بهانه اند، تا با تو سر کنم

تا با تو از جهان، صرف نظر کنم

 

با من قدم بزن ، چله نشین عشق

فرمانرواى قلب، در سرزمین عشق

 

این مرد را که باز، در تلخىِ غم است

مهمان به قند کن ، چاى ات اگر دم است

 

در برف چاىِ داغ، دنیاى ما دو تاست

فنجانِ چاىِ بعد، اغازِ ماجراست