ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تب
دارم، اگر سرخم چنان آتش،
حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و
زیبایی.
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی
که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره
اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند
ریشه اش را و بسوزانند،
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد.
چنانچه با خودش می
گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم
او ناگه به روی من،
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا
با ریشه از خاکم جداکرد
و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم او
هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش،
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت.
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این
صحرا که آبی نیست،
به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر
من برای
دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت
و من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان
کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان
کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت.
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا
بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می
داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان
ای گل
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد
سلام. صبح بخیر.ممنون میشم به وبلاگم سر بزنید
به قول داریوش .شقایق اخرین عاشق تو بودی.این روزها بهار هم بدون شقایقه .مردم لاله رو با شقایق یکی میدونند .حتی رنگ گلها مصنوعی شده.کاش همه چی رنگو بوی حقیقی داشت.مرسی از انتخابهای محشرت.
چقــــــــــــدر قشنگ بود..
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل..
سلام مثل همیشه سلیقت عالیه امااین شعرای همراه با خشونتو ننویس دل کوچیک ما خانوما طاقتشو نداره.راستی این عاشق .حتما زن بوده مگه نه؟
بابا دمت گرم خیلی باحال بود
salami dobare
mamnoon az hozoret
bayad be kasi ke doosesh dari tabrik begam ke kasi mesle u ro dare
sabz bashid
خیلی قشنگ بود
خیلی قشنگ بود ممنون
سلام عالی بود بسیار لذت بردم.
سلام حسین جان وبلاگ قشنگ و جذابى دارى ب سایت همسریابى ما هم سربزنید خوشحال میشیم
وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقش پر از عکس میشه ولی همیشه دلش واسه اونی تنگ میشه که نمیتونه عکسشو به دیوار بززنه
خیلی قشنگ بود
مرسی
برای توصیفش کلمه ای ندارم فقط میتونم بگم شعری بود زیبا و به یاد موندنی
موفق باشید
VERY NICE
خیلی زیباودلنشین بود