هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

زندگی انسان ...

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دور افتاده ‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد

که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت:


 ادامه مطلب را نیز بخوانید

"مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده ‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش می ‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم".  ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا میخواهم".

شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر می‏شد، با شادى آواز می‏خواند. پس از مدتى به خانه‏ کوچکى که در کنار دره زیبایى قرار داشت، رسید. ضربه ‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره ‏اى هستیم که

در روى این زمین خانه ‏اى نداریم".

دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش ‏آمیزش را از او پنهان نمی کرد، به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى می‏کند، خدمت می‏کنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید، ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". دختر: "البته او از این‏که شما خانه‏ مرا برکت دهید، ناراحت نمی ‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کم‏ترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد:

"لطفاً فقط خانه‏ محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که می‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم". داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد.پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با

شرکت در شام، غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او می‏توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند، بسیار خوب میشد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد. روزها تبدیل به هفته‏ ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار می‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست می آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد. همسایگانش

براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او می ‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک می کرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز میخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند، خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود، فکر می کرد. تا جایى که چشم کار می ‏کرد، مزرعه‏ هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت می ‏کرد. ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین می‏رفتند خیره شده بود. و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او می‏نگرد و می‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم".

و این داستان زندگى انسان است...


نتیجه گیری شما از این داستان چیه؟

نظرات 4 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 03:12

داستان جالبی بود .این همه فراموشی فقط از موجودی به نام انسان بر میاد.ولی یعنی شاگرد دلش واسه استادش تنگ نشد هیچ وقت؟ چه دررررررررررد ناک.

soroori یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 14:05

راستش من آخرشو نفهمیدم؟
توضیح بیشتری برام میدین؟تو این مسائل یکم دیر گیرم.

یک دوست سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 22:01

سلام خسته نباشید سایت خوبی دارید امیدوارم بهتر از این شود
متشکرم

میرزامحسن شنبه 26 آذر 1390 ساعت 20:59

سایت خوب و اموزنده ای دارید تشکر
این داستان مثل داستان حضرت ادمه که حوا گولش زد
واینجا هم این شاگرد را یه دختر گول زد
وهمه مارا این موجود گول میزنه واز جدا دورمون میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد