هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

تو ...

 

 

سد چشمانم شکست ......روزگارم تر شد ....

گریه از عمق وجودم رد شد ....تنم از باور رویا تب کرد ...

کاشکی رویا بود ....نه حقیقت دارد ....

آنچه از چشمه چشمم جاری است ...پیچک احساسم.... به تنت می پیچد ....

و تو  بی احساسی ....کاش می خندیدی ....کاشکی می مردم ........

(این شعر واقعا حرف من بود به ...)

 


و سلامی دیگر  

                                                                         

در عجبم که انسان چه رسمی دارد.زمان درازی است که از زندگی با خبرم.چرا که روز از آن من است. ولی زندگی پستی و بلندی دارد.

 

دوست دارم داستانی را بدانی .مدتی بیش که از عمرم نگذشته بود چشمم به کسی افتاد.و قسمت به گونه ای شد که ادامه زندگی برای بیشتر ساعات با او می گذشت. فکرها روز به روز به هم نزدیکتر می شد و پیوندی بود که از روی بچگی برای سرگرمی بین آنها خورده شده بود.مدتی گذشت وکمی که فکرها روبه رشد رسید طرفی دید که علاقه ای بیش به طرف خود پیدا کرده است.روز به روز علاقه بیشترمی شدو امیدی در وجود او افزایش می یافت.

 

از معشوق خود رویایی در وجود داشت که در هیچ جای قصه ها نمی یافت . روز به روز باورش بیشتر می شد که زندگی فقط برای او ساخته شده است. که با وصال عشقی  عمر جاوید خضر یابد.

 

 ولی خبری نداشت که طرف کمترین توجهی به او نشان نمی دهد.طرفی که فکر میکرد رابطه ای که در وجود دارد نباید برای بیش از این باشد. و روزی رسید که عاشق قصه دیگر رمقی برای پنهان کردن نداشت و با هزار امید حرفی که به دل داشت گفت.در همین لحظه زمان سیاه شد و طرف جوابی که نباید داد.

 

و چیزها که بر سر عاشق نرفت.چنان که چو فرهاد در پی مرگ. چه باید گفت؟ از قصه ای که جز حقیقت نیست و پایانی که جز غم. ولی چه میتوان کرد که نرسیدن رسم است چو مجنون در پی لیلی.

 

واگر حرف یار بخت باشد این بار بر من کج افتادو.

 

                                         *****                                           

روزگاری که من  در طی سالی به زمان می گشتم همه امیدم از این چشمه ی جوشان برخاست.در همان لحظه زمان زیبا شد.و دلی دادم از آن پس به زمان ودلیلم پی این حرف نبودش کسی جز معشوق.و چه سختی بکشیدم که به من روی آرد.پس از آن روز به کامم عسلی این جهان پرده ای از باغ بهشت.

 

مدتی غرق در این کام شدم.وچه شد؟هیچ جز نیست مرا.چه اندوه است که انسان ببیند پی راه بمبستی.ولی این بمبست از من چه ساخت؟.گفتنش شیرینی بر کامم.چون که از روز ازل فکرش را می کردم.زندگی بر کامم فرقی نیست..

 

چون که دوست داشتم از پی دوست ارزشی و پی تو بی ارزش.و دلیلی است که تو نقطه از دوست نداری.

***

"همدمی نیست در این سوختنم"  

 

وزمانیکه دل پاک شدن . و همین لحظه چه آرام بگیرد همه غرب از رفتن. وچه شبها که به امید نشستن. وچه آهی که به سردی نشستن به لبی که سحر می برسد. باز صبحی و همی چشم به آن است که ببیند به چنین رسم چه کس می شکندرسم هوس را.روزی از روز دیگر می گذردتا به ابد هر چه که خوبی است بیاید و چه افسوس که این منتظری بی خبر است. زندگی از ازلش ساختن کلبه غم . و چه تحقیر شدن ها که عشقی پاک است. و چه اغرزش که رود از پی هر هستی به کنار.لحظه لحظه پی هم بگذرد. آخر راه غم است. آخرش شوختن است . آخرین لحظه ی آه. و همین جای امید که کسی بر لب خود می گوید:آه از عشق وگداز"همدمی نیست در این سوختنم.

 

    کسی که به حقیقت میرسد  از اندوه دنیا دست بر می دارد.                                                   (افلاطون)    

 

 

 

 

به کجا باید رفت بعد از این خاطره ها  
بعد از ین خاطره هایی که همه هستی من از آنهاست
به کجا باید رفت  ! ! ! ! ! !

 

  

                                 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ناتاشا پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 16:57

باد موسیقی زندگی را می نواخت و من با گلها می رقصیدم . دیگر واژه زندگی برایم
زیبا بود. و حالا زنده ام که زندگی کنم و با شما دوستان باشم........

به یادگار !‌!‌!‌! پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 16:58

ما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو ٬ دراین لحظه ی پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا ، این دریا
پر خواهم زد ، خواهم مرد
غم تو ، این غم شیرین را
با خود خواهم برد

یگانه یکشنبه 6 اسفند 1385 ساعت 10:21

سلام... از سلام خسته نمیشم... اما منم خسته ام... وقتی به کسی میگم خسته ام براش مهم نیست که چرا... منم از انتظار خسته ام... وقتی خسته ای می تونی سرتو بذاری بمیری... اما مشکل اینه که وقتی سرتو می ذاری که بمیری متوجه میشی که با این کار نمیمیری... ولش کن... اینقدر خسته ام که دارم هذیون می گم... انتظار آدمو خسته نمی کنه... آدمو نابود می کنه... نیست می کنه...
یا حق...

نرگس دوشنبه 28 اسفند 1385 ساعت 13:14

به نام خدا
سلام حسین جان....! خوبی یا بهتری....؟
خیلی وقته یعنی فکر کنم ۳ ماه بیشتره به وبلاگت نیومدم! البته با این آدرس من و نمی شناسی! در هر صورت گفتیم بیام و ببینم آپ کردی یا نه! که خوب امسالم با تمام بدی هاش گذشت و رفت! کلی خاطره به جا مونده! که باید اونو هم ریخت دور....! پیشاپیش سال نو رو به شما و خانواده محترمتان تبریک می گم! غم هایت کم! دلت شاد! یا حق!

صدف یکشنبه 12 فروردین 1386 ساعت 15:47

عا لی بود بیشتر تلاش کنی بهتر میشی









صدف یکشنبه 12 فروردین 1386 ساعت 15:51

خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد