هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

نوروز ۸۶ بر همگان مبارک باد !‌ ! ‌!

هفت سین ....

 

 

یکی از مقدمات اصلی نوروز ایرانیان "سفره هفت سین" است که ساعاتی پیش از تحویل سال نو گسترده می شود، این سفره از سابقه تاریخی برخوردار بوده و هر یک از اجزای آن نیز به نیت خاصی بر سفره نوروزی جای می گیرند .
برخی پژوهشگران، ریشه تاریخی این جشن را به "جمشید پیشدادی" نسبت می دهند و نوروز را "نوروز جمشیدی" می خوانند. این گروه معتقدند که جمشید شاه بعد از یک سلسله اصلاحات اجتماعی بر تخت زرین نشست و فاصله بین دماوند تا بابل را در یک روز پیمود و آن روز (روز هرمزد) از فروردین ماه بود. چون مردم از شگفتی دیدنش جشن گرفتند و آن روز را "نوروز" خواندند.
فردوسی شاعر بزرگ پارسی گوی نیز در شاهنامه پیدایش نوروز را به جمشید شاه نسبت می دهد:
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
اما عاملی که "نوروز" را از دیگر جشن های ایران باستان جدا کرد و باعث ماندگاری آن تا امروز شد،

"فلسفه وجودی نوروز" یعنی زایش و نوشدنی است که همزمان با سال جدید در طبیعت نیز دیده می شود.
یکی از نمودهای زندگی جمعی، برگزاری جشن ها و آیین های گروهی است، گردهم آمدن هایی که به نیت نیایش و شکرگزاری و یا سرور و شادمانی شکل می گیرند.
بر همین اساس جشن ها و آیین های جامعه ایران را هم می توان به سه گروه عمده تقسیم بندی کرد: جشن ها و مناسبت های دینی و مذهبی، جشن های ملی و قهرمانی و جشن های باستانی و اسطوره ای.
جامعه ایران در گذشته به شادی به عنوان عنصر نیرو دهنده به روان انسان توجه ویژه ای داشت. آنها بر اساس آیین زرتشتی خود چهار جشن بزرگ و ویژه تیرگان، مهرگان، سده و اسپندگان (اسفندگان) را همراه با شادی و سرور و نیایش برگزار می کردند. در این بین نوروز بنا به اصل تازگی بخشیدن به طبیعت و روح انسان همچنان پایدار ماند. گرچه با توجه به قانون تغییر پدیده های فرهنگی، نوروز نیز ناگزیر نسبت به گذشته با دگرگونی هایی همراه است.
به هرحال در آیین های باستانی ایران برای هر جشن "خوانی" گسترده می شد که دارای انواع خوراکی ها بود. خوان نوروزی "هفت سین" نام داشت و می بایست از بقیه خوان ها رنگین تر باشد. این سفره معمولاً چند ساعت مانده به زمان تحویل سال نو آماده بود و بر صفحه ای بلندتر از سطح زمین چیده می شد.
در بسیاری از منابع تاریخی آمده است که "هفت سین" نخست "هفت شین" بوده و بعدها به این نام تغییر یافته است.
شمع، شیرینی، شهد (عسل)، شمشاد، شربت و شقایق یا شاخه نبات، اجزای تشکیل دهنده سفره هفت شین بودند. برخی دیگر به وجود "هفت چین" در ایران پیش از اسلام اعتقاد دارند. در زمان هخامنشیان در نوروز به روی هفت ظرف چینی غذا می گذاشتند که به آن هفت چین یا هفت چیدنی می گفتند.
بعدها در زمان ساسانیان هفت شین رسم متداول مردم ایران شد و شمشاد در کنار بقیه شین های نوروزی، به نشانه سبزی و جاودانگی بر سر سفره قرارگرفت. بعد از سقوط ساسانیان وقتی که مردم ایران اسلام را پذیرفتند، سعی کردند سنتها و آیین های باستانی خود را نیز حفظ کنند.
در کتاب فروری آمده است در روزگار ساسانیان، قاب های زیبای منقوش و گرانبها از جنس کائولین، از چین به ایران وارد می شد. یکی از کالاهای مهم بازرگانی چین و ایران همین ظرف هایی بود که بعدها به نام کشوری که از آن آمده بودند "چینی" نام گذاری شد و به گویشی دیگر به شکل سینی و به صورت معرب "سینی" در ایران رواج یافتند. به هر روی خوراکی های خاصی بر سفره هفت سین می نشینند که عبارت اند از: سیب، سرکه، سمنو، سماق، سیر، سنجد و سبزی (سبزه) .


نیتها و فلسفه قرار گرفتن خوراکهای مختلف بر سفره هفت سین:


سمنو  :   نماد زایش و باروری گیاهان است و از جوانه های تازه رسیده گندم تهیه می شود.


سیب  :   نماد باروری است و زایش. در گذشته سیب را در خم های ویژه ای نگهداری می کردند و قبل از نوروز به همدیگر هدیه می دادند. می گویند که سیب با زایش هم نسبت دارد، بدین صورت که اغلب درویشی سیبی را از وسط نصف می کرد و نیمی از آن را به زن و نیم دیگر را به شوهر می داد و به این ترتیب مرد از عقیم بودن و زن از نازایی رها می شد.


سنجد  :   نماد عشق و دلباختگی است و از مقدمات اصلی تولد و زایندگی.


سبزه  :   نماد شادابی و سرسبزی و نشانگر زندگی بشر و پیوند او با طبیعت است.

در گذشته سبزه ها را به تعداد هفت یا دوازده - که شمار مقدس برج هاست - در قاب های گرانبها سبز می کردند. در دوران باستان در کاخ پادشاهان ۲۰ روز پیش از نوروز دوازده ستون را از خشت خام برمی آوردند و بر هر یک از آنها یکی از غلات را می کاشتند و خوب روییدن هر یک را به فال نیک می گرفتند و بر آن بودند که آن دانه در آن سال پربار خواهد بود. در روز ششم فروردین آنها را می چیدند و به نشانه برکت و باروری در تالارها پخش می کردند.


سماق و سیر  :  نماد چاشنی و محرک شادی در زندگی به شمار می روند.

اما غیر از این گیاهان و میوه های سفره نشین، خوان نوروزی اجزای دیگری هم داشته است، در این میان تخم مرغ نماد زایش و آفرینش است و نشانه ای از نطفه و نژاد.


آینه  :   نماد روشنایی است و حتماً باید در بالای سفره جای بگیرد.


آب و ماهی  :   نشانه برکت در زندگی هستند. ماهی به عنوان نشانه اسفند ماه بر سفره گذاشته می شود.


سکه  :   به نیت برکت و درآمد زیاد انتخاب شده است.


شاخه های سرو، دانه های انار، گل بیدمشک، شیر نارنج، نان و پنیر، شمعدان و... را هم می توان جزو اجزای دیگر سفره هفت سین دانست.


کتاب مقدس هم یکی از پایه های اصلی خوان نوروزی است و بر اساس آن هر خانواده ای به تناسب مذهب خود، کتاب مقدسی را که قبول دارد بر سفره می گذارد.
چنانچه مسلمانان قرآن، زرتشتیان اوستا و کلیمیان تورات را بر بالای سفره هایشان جای می دهند. بر سر سفره زرتشتیان در کنار اسپند و سنجد، " آویشن" هم دیده می شود که به گفته موبد فیروزگری خاصیت ضدعفونی کننده و دارویی دارد و به نیت سلامتی و بیشتر به حالت تبرک بر سر سفره گذاشته می شود.

 

 

چشم هایم را قربانی میکنم . . .

 

 

 

چشم هایم را قربانی میکنم ؛

شاید بی واسطه بیایی و دستهایت آشیانه مهر شود...

میدانی ...گنجشک ها هم عاشق می شوند وگرنه هرصبح برای که بال می گشایند؟

آسمان هم باید عاشق باشد که این چنین بی مضایقه می بارد...!

بگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند

گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو

نمیدانم چرا این قدر برای من بزرگی و من چرا اینقدر برمهربانیت عاشقم ...

حرفهای تنهایی ام اگر به گوش تو نرسد چقدر بیچاره ام

راستی !ا

اگر ستاره ها نباشند به کدام روشنی باید دل بست..؟!!

همیشه باید یک چیز عزیز باشد ؛

یک حضور بزرگ !

یک حس خوب که همیشه به بهانه اش زنده ای ...!

ایمان دارم که تو همان چیز بزرگ و عزیز ....و من....

و از هوای بودن توست که نفس میکشم...!

 

 

مجرمین زندگی . . .

 

ای کاش زودتر حکم دادگاه لطف الهی صادر گشته

و از این بازداشتگاه دلتنگی

با غل و زنجیری از مهر و وفا

راهی تبعیدگاه خوشبختی می شدیم.

 

ای معصومترین سارق گنجینه قلبم،

در نهایت هوشیاری و اختیار

با صدایی رسا اقرار می کنم که

منم حلق آویز طناب عشقت.

 

و قسم می خوردم که تا ابد

از دژ دلدادگیت قدم برون نگذارم.

و در حضور تمامی حضار این دادگاه

فریاد بر می آورم که

دوستت دارم،

حتی پس از آزادی از زندان حیات

 


 

 

 

 

 

یادمان باشد اگر . . .

 

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد                    طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد               طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

 

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست             به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

 

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا            دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

 

نگاهم کن چشام دیگه برقی نداره زمستونه تو قلبم که هیچ گرمی نداره...

 

بمیره اونکه میخواستش چشامو گریون ببینه ...

 

چه تهمتها شنیدم  ... چه تلخیها کشیدم  ... فقط تویی که میدونی چه حسرتها چشیدم..

 

کاش میدانستی در اوج تنهایی تو اون گرفتگی غروب غم انگیز

 

چند بارشکستم ... چند بار دلم گرفت ... چند بار آه کشیدم ....

 

اما

 

تا خواستم داد بزنم که دیگه  ....

.....

صدام گرفت و فریاد زدم

 

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

تو ...

 

 

سد چشمانم شکست ......روزگارم تر شد ....

گریه از عمق وجودم رد شد ....تنم از باور رویا تب کرد ...

کاشکی رویا بود ....نه حقیقت دارد ....

آنچه از چشمه چشمم جاری است ...پیچک احساسم.... به تنت می پیچد ....

و تو  بی احساسی ....کاش می خندیدی ....کاشکی می مردم ........

(این شعر واقعا حرف من بود به ...)

 


و سلامی دیگر  

                                                                         

در عجبم که انسان چه رسمی دارد.زمان درازی است که از زندگی با خبرم.چرا که روز از آن من است. ولی زندگی پستی و بلندی دارد.

 

دوست دارم داستانی را بدانی .مدتی بیش که از عمرم نگذشته بود چشمم به کسی افتاد.و قسمت به گونه ای شد که ادامه زندگی برای بیشتر ساعات با او می گذشت. فکرها روز به روز به هم نزدیکتر می شد و پیوندی بود که از روی بچگی برای سرگرمی بین آنها خورده شده بود.مدتی گذشت وکمی که فکرها روبه رشد رسید طرفی دید که علاقه ای بیش به طرف خود پیدا کرده است.روز به روز علاقه بیشترمی شدو امیدی در وجود او افزایش می یافت.

 

از معشوق خود رویایی در وجود داشت که در هیچ جای قصه ها نمی یافت . روز به روز باورش بیشتر می شد که زندگی فقط برای او ساخته شده است. که با وصال عشقی  عمر جاوید خضر یابد.

 

 ولی خبری نداشت که طرف کمترین توجهی به او نشان نمی دهد.طرفی که فکر میکرد رابطه ای که در وجود دارد نباید برای بیش از این باشد. و روزی رسید که عاشق قصه دیگر رمقی برای پنهان کردن نداشت و با هزار امید حرفی که به دل داشت گفت.در همین لحظه زمان سیاه شد و طرف جوابی که نباید داد.

 

و چیزها که بر سر عاشق نرفت.چنان که چو فرهاد در پی مرگ. چه باید گفت؟ از قصه ای که جز حقیقت نیست و پایانی که جز غم. ولی چه میتوان کرد که نرسیدن رسم است چو مجنون در پی لیلی.

 

واگر حرف یار بخت باشد این بار بر من کج افتادو.

 

                                         *****                                           

روزگاری که من  در طی سالی به زمان می گشتم همه امیدم از این چشمه ی جوشان برخاست.در همان لحظه زمان زیبا شد.و دلی دادم از آن پس به زمان ودلیلم پی این حرف نبودش کسی جز معشوق.و چه سختی بکشیدم که به من روی آرد.پس از آن روز به کامم عسلی این جهان پرده ای از باغ بهشت.

 

مدتی غرق در این کام شدم.وچه شد؟هیچ جز نیست مرا.چه اندوه است که انسان ببیند پی راه بمبستی.ولی این بمبست از من چه ساخت؟.گفتنش شیرینی بر کامم.چون که از روز ازل فکرش را می کردم.زندگی بر کامم فرقی نیست..

 

چون که دوست داشتم از پی دوست ارزشی و پی تو بی ارزش.و دلیلی است که تو نقطه از دوست نداری.

***

"همدمی نیست در این سوختنم"  

 

وزمانیکه دل پاک شدن . و همین لحظه چه آرام بگیرد همه غرب از رفتن. وچه شبها که به امید نشستن. وچه آهی که به سردی نشستن به لبی که سحر می برسد. باز صبحی و همی چشم به آن است که ببیند به چنین رسم چه کس می شکندرسم هوس را.روزی از روز دیگر می گذردتا به ابد هر چه که خوبی است بیاید و چه افسوس که این منتظری بی خبر است. زندگی از ازلش ساختن کلبه غم . و چه تحقیر شدن ها که عشقی پاک است. و چه اغرزش که رود از پی هر هستی به کنار.لحظه لحظه پی هم بگذرد. آخر راه غم است. آخرش شوختن است . آخرین لحظه ی آه. و همین جای امید که کسی بر لب خود می گوید:آه از عشق وگداز"همدمی نیست در این سوختنم.

 

    کسی که به حقیقت میرسد  از اندوه دنیا دست بر می دارد.                                                   (افلاطون)    

 

 

 

 

به کجا باید رفت بعد از این خاطره ها  
بعد از ین خاطره هایی که همه هستی من از آنهاست
به کجا باید رفت  ! ! ! ! ! !