هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

یادمان باشد اگر . . .

 

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد                    طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد               طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

 

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست             به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

 

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا            دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

 

نگاهم کن چشام دیگه برقی نداره زمستونه تو قلبم که هیچ گرمی نداره...

 

بمیره اونکه میخواستش چشامو گریون ببینه ...

 

چه تهمتها شنیدم  ... چه تلخیها کشیدم  ... فقط تویی که میدونی چه حسرتها چشیدم..

 

کاش میدانستی در اوج تنهایی تو اون گرفتگی غروب غم انگیز

 

چند بارشکستم ... چند بار دلم گرفت ... چند بار آه کشیدم ....

 

اما

 

تا خواستم داد بزنم که دیگه  ....

.....

صدام گرفت و فریاد زدم

 

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
مونا پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 16:52

می نویسم
می خوانم و فریاد می زنم
همیشه دوستت دارم
اما حیف که
دوست داشتن همیشه کافی نیست......
بی تو دیگه نمی تونم
ذره ذره تموم شدم
ای بی وفا ای مهربون
تو رفتی و تنها شدم
حالا می گم بیا ولی
انگار دیگه نمی تونی
یکی دیگست تو زندگیت
اینو از قلبت شنیدم
می دونی گریه می کنم
شبا یرای عشق تو؟
نمی رسم یه تو ولی داد می زنم دیوونتم

سپیده پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 16:53

کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
-----------------------------

ایمان پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 16:54

او زیباست

برم گردان به آلاچیق چشمانت هوای کوچه بارانی ست
تنم سیلی خور مرگ است وشب همدست این ارواح طوفانی ست
به دریا می روم امشب حرامیهای شب حرمت شکستند
و شالیزار دستانم لگد کوب مترسکهای ویرانی ست
تماشا کن مرا ازچشم تو قدناکشیده هرشب افتادم
من افتادم که برخیزم دراین بازی به نام هرچه قربانی ست
من از فقر عبث آلود دستانم برایت عشق می بافم
هرس کن بوسه هایم را که آفت خورده تقدیر وپیشانی ست
بتازان اسب چشمت را برای تو هنوزم من همان دشتم
بتازانش بدون اسب چشمت دشت من دشت پریشانی ست
بمان من در دل ویرانه ها در باتوبودن قصر می سازم
مسافر جان اقامت کن شبی در من "من من" بی تو ظلمانی ست
شب من حسرت عصیان دستان قشنگ توست نگاهم کن
به دنبال که می گردی خدا درچشم در اوج عریانی ست
بتاز ای تک سوار من برای مرگ دل شب دشنه می سازد
برم گردان به آلاچیق چشمانت هوای کوچه طوفانی ست

نیایش پنج‌شنبه 3 اسفند 1385 ساعت 17:15

فکر بطور اجتناب ناپذیری منجر به احساس تعلق و تملک می شود ، و احساس تملک - آگاهانه یا ناآگاهانه - حسادت به بار می آورد . و آنجا که حسادت هست مسلما عشق نیست ،

حال آنکه بسیاری از انسانها حسادت را نشانه عشق می دانند . حسادت یک محصول فکر است ، یک از واکنشهای عاطفی نهفته در ماهیت فکر است . هنگامی که احساس تملک یا مورد تملک بودن خدشه دار می گردد احساس خلاء به وجود می آید ، و در آن صورت رشد ورزی و حسادت جای عشق را می گیرد . و تمام رنجها و گرفتاریهای انسان بدانجهت است که فکر نقش عشق را بازی می کند .

ستایش جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 14:56

دیریست وحشت زده می گریزم

وحشت زده ،

تا مگر رهایی یابم از تنهایی

دیریست می گریزم در انبوه دوستان شکسته دستم

دوستان

من از پدرانم

فقررا

نا برابری را ارث برده ام

بی عدالتی را

درد را

سکوت را وتحمل را !

مریم جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 15:54 http://setareyemashreghi.blogfa.com

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.
سلام
خیلی این شعرو دوست دارم و واقعا از این پستت لذت بردم
مر۳۰

رضا یکشنبه 6 اسفند 1385 ساعت 10:20

سلام،
زندگی یعنی انتظار...
کلاغ من و توییم.
کلاغ نباید بمیرد.
رسیدن مرگ است.
این را می‌خواهی؟

نسرین دوشنبه 28 اسفند 1385 ساعت 13:15



سلام
مرسی از حضور نیلوفریت ..
رسیدن بهار رو پیشاپیش تبریک میگم ..
با تبادل لینک موافقم ..
لینکت کردم..
موفق باشی..
یاعلی!!!

احسان پنج‌شنبه 16 فروردین 1386 ساعت 14:30

سلام دوست عزیزم
امیدوارم که خوب باشی واقعا وبلاک قشنگی داری امیدوارم که همیشه موفق باشی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد