فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از ما در گیتی به چه طالع زادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
محاکمه عشق...
جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل ،
عشق را محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز کرده بود
یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا این چنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بیزارند !
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید : من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم .
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم...
سلام دوست عزیز از اینکه به وبلاگم سر زدی ممنونم
وبلاگ زیبایی داری .