هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

دلم خوش است


دلم خوش است که این شهر،شهر قرآنی ست

و دین مردم این منطقه،مسلمانی ست

 

توریست خیز ترین جای خاک ایران است

که میزبان پناهندگان افغانی ست

 

نمازخانه فراوان،نماز خوان اندک

تعجب من از این داغهای ‌پیشانی ست

 

کسی که قوم رئیس است،حکم او رسمی

و حکم دیگر اعضا همیشه پیمانی ست

 

سرایدار اداره لیسانس تاریخ است

رئیس دیپلمه از رشته های انسانی ست

 

برای اینکه به یک پست خوبتر برسی

ملاک حفظ دو تا سوره با روانخوانی ست

 

وطرحهای زمین خورده علتش این است

که کار اکثر مسئولها سخنرانی ست

 

دوباره حاج فلانی به مکه خواهد رفت

علاج پول اضافیش،مکه درمانی ست

 

همیشه مثل گداها لباس میپوشد

برای اینکه بگوید که وضع بحرانی ست

 

اگرچه خانه اش از بافتهای فرسوده ست

ولی برای حسینیه ساختن،بانی ست

 

برای سنگ به شیطان زدن به مکه نرو

بزن به آینه با سنگ،سنگ مجانی ست

 

دلش خوش است به داغی که روی پیشانی ست

دلم خوش است که این شهر،شهر قرآنی ست

به سلامتی ...


به سلامتی پسری که عشقش عاشق رفیقش شد...

اسم عشقشو تو گوشیش نوشت: "زن داداش"

به سلامتی دختری که شب عروسی دوست پسرش میرقصه و دست هاشو میندازه رو شونه عروس... میگه مواظب داداشم باش...

به سلامتی سربازی که تو ایست بازرسی شیشه مشروب رو دید به فرماندش چیزی نگفت فقط گفت یه پیک به سلامتی عشقم بزنید،،،،که امشب عروسیشه.

بسلامتی سربازی ک باحقوق خدمتش؟؟؟ واسه دوست دخترش مانتو خرید!!! ولی دوست دخترش دکمه هاشو واسه یکی دیگه باز کرد.

به سلامتی دختری که به عشقش گفت : اگه بمونی میشی بابای پسرم و اگه بری میشی اسم پسرم…

 به تلخی پیکهای عرقی که به سلامتی تو بلند کردم و سر لج بعضیا مزه نخوردم، مستانه به یادتم..

بِزَن بِه نابودی کَسی کِه بِهِش اِس میدادی تو بَغَل یِکی دیگه میخوندِش وحَذفِش کرد و گفت : ایرانسل بود...

دل تنگ



حتما کسی را تازگی ها در نظر داری

لابد به غیر از من کسی را زیر سر داری

 

دیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری

با اینکه از حال پریشانم خبر داری

 

بی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است

بو برده ام از شهر من قصد سفر داری

 

بو برده ام از عطر مشکوک تنت شبها

جایی دگر  عشقی دگر  یاری دگر داری

 

سردی زمستانی در این گرمای تابستان

لبهای بی رنگ و نگاهی بی ثمر داری

 

آهسته گفتی دوستت دارم و از لحنت

معلوم شد از من کسی را دوست تر داری

باده ی غم

ای که در ساغر من باده ی غم ریخته ای

چند پیمانه ی دیگر بده کم ریخته ای

 

غیر نام تو بلد نیست و چیزی ننوشت

چه جنونیست که در جان قلم ریخته ای

 

آخر دوری ام از خانه ی تو یک قدم است

کار آبیست که تو پشت سرم ریخته ای

عاقبت زخمت زدند



دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند

گفته بودم مردم اینجا بدند

دیدی ای دل ساقه جانت شکست

آن عزیزت عهد و پیمانش شکست

دیدی ای دل در جهان یک یار نیست

هیچ کس در زندگی غمخوار نیست

دیدی ای دل حرف من بیجا نبود

از برای عشق اینجا جا نبود

نوبهار عمر را دیدی چه شد

زندگی را هیچ فهمیدی چه شد

دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست

کمترین چیزی که می یابی وفاست

ای دل اینجا باید از خود گم شوی

عاقبت همرنگ این مردم شوی

اقرار


این‌که دلتنگ توام اقرار می‌خواهد مگر؟

این‌که از من دلخوری انکار می‌خواهد مگر؟

 

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می‌خواهد مگر؟

 

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌شویم

اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر؟

 

من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند

لشکر عشاق پرچم‌دار می‌خواهد مگر؟

 

با زبان بی‌زبانی بارها گفتی: برو!

من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهد مگر؟

 

روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود

خانه دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟

واژه


شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته از دستی...

نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی...

خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند...

قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!

به ساز من که میرقصی قیامت میکنی به به...

چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!

زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد

بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی

فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی

عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی

تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی

اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی

خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند

مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی...

روح سرگردان


روح سرگردان عشقم ؛ جلوهٔ شیدائی ام

سینه ام آتش گرفت از غربت تنهائی ام

 

سایه ای از یک جنون جانگزا گسترده است

در بیابانها طنین نالهٔ لیلائی ام

 

روز و شب چون موج سر بر صخره دارداشک من

ای به قربان خیالت دیدهٔ دریائی ام

 

آرزو دارم به کویت  پر بگیرم  تا افق

من که چون پروانه ها همزاد بی پروائی ام

 

هر کسی می بیندم‌ دیوانه میخواند مرا

گوئیا من تا ابد محکوم این رسوائی ام

جان


 

گر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

 

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

 

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

 

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

 

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

 

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

 

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

 

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

 

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

 

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

 

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

 

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

 

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

 

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

 

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

 

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

 

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

 

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

 

چه خبر از دڸ تو ...


چه خبر از دڸ تو
نفسش مثل نفسهای دڸ کوچک مڹ میگیرد
یا به یک خنده ی چشماڹ پر از ناز کسی میمیرد
آیا تو هم از غصه ایڹ دوری  کمی دلگیری؟
 
یا لحظه ای هم خبر از حاڸ دڸ خسته ی مڹ میگیری
شود آیا که شبی
دڸ مغرور تو هــــــــــم
فکر چشماڹ سیاه دگری را بکند
دست خالی ز وفایت روزی
قطره ای اشک ز چشماڹ ترم پاک کند
چه خبر از دڸ تو
دانـی آیا که در ایڹ کلبه ی درد
اندکی مهــــــــــر تو بس بود ولی
دڸ بیرحم تو با ایڹ دڸ دیوانه چه کرد
راستی چه خبر از دڸ تو ؟؟!!