هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

روح سرگردان


روح سرگردان عشقم ؛ جلوهٔ شیدائی ام

سینه ام آتش گرفت از غربت تنهائی ام

 

سایه ای از یک جنون جانگزا گسترده است

در بیابانها طنین نالهٔ لیلائی ام

 

روز و شب چون موج سر بر صخره دارداشک من

ای به قربان خیالت دیدهٔ دریائی ام

 

آرزو دارم به کویت  پر بگیرم  تا افق

من که چون پروانه ها همزاد بی پروائی ام

 

هر کسی می بیندم‌ دیوانه میخواند مرا

گوئیا من تا ابد محکوم این رسوائی ام

جان


 

گر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

 

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

 

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

 

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

 

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

 

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

 

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

 

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

 

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

 

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

 

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

 

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

 

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

 

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

 

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

 

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

 

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

 

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

 

بدون شرح


ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﺪﺍ ﻓﻘــﻂ ﺩﻭﺭﺕ ﮐﻨﻢ

ﻟﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﻏــﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺟﺒـﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ

ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﺖ ﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻃـﯽ ﮐﻨﻢ

ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺭﺷـﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻧــﺎﻡ ﺗﻮ

ﺩﺭ ﻧﻈـﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺒـﺮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻭﯾـــﺮﺍﻥ ﮐـﻨﻢ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺏ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺑﺮ ﭼــﻬﺮﻩ ﺍﻡ

ﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﮐﺘﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺍﺑﺮ ﺑﻐﺾ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﺑـﯽ ﻫـــﻮﺍ

ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ

هــــوایی


عاقبت با یک غــــــزل، او را هــــوایی میکنم

بعدِ عـــاشق کردنش، خود را فــــدایی میکنم

 

گفته اند او عاشقِ شعر است و شاعر پیشگی

با همـــــین ترفــــنــــد، از او دلربــــــایی میکنم

 

من که "شاعــــــر" نیستم، اما به عشقِ او چنین

در میــــــانِ دوستان، "شـــاعر نمـــایی" میکنم !!

 

قلب او سنگیـــست، من میکوبمش با شعــر ناب

کــــعبه ای می ســـــازم از آن و خــــدایی میکنم

 

او طــلســـمم کرده با آن چشــــم های مشکی اش

شــــعـــر میخوانم، نگــــاهش را گــدایی میکنم

 

من به اعــجاز "غـــــزل" بر قـــلب انسان واقــفم

آخــــرش هم با "غــــــزل" او را هــــوایی میکنم

 

چرا من دوستت دارم؟



مرا دلتنگ می دارد؛
نجیب سبز دستانت!
به لمس روشن احساس؛
برایم نی نوازی کن!
و عکس خاطراتم را بگیر ازمن؛
برایش قاب سازی کن!
چرا من دوستت دارم؟
تو می دانی ؟
خودمن هم نمی داند!
چرا این عشق و این احساس؛
شبیه کوه پابرجاست؟
صدای گفتن لیلی ؛ چو می آید برون از لعل لب هایت؛
چه زیبا و چه بی همتاست!
تویی مجنون!
منم لیلی!
همیشه دوستت دارم؛
گل من مهربان،
دور از هوس،
خیلی!
برایم مهرسازی کن؛
خیالم را بگیر از من،
و با احساس،
بازی کن!
اگر خوردم زمین ؛ یاری!
تو تیمار دل لیلی،
شبیه یک پرستاری!
برای درد بیماری...
تو را من دوستت دارم!
ابد؛
مادام!

یک شبی مجنون نمازش را شکست ...




یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

یادی از سهراب سپهری ...

نیلوفر

 

از مرز خوابم می گذشتم

 

سایه ی تاریک یک نیلوفر

 

روی همه ی این ویرانه فروافتاده بود

 

کدامین باد بی پروا

 

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

 

در پس درهای شیشه ای رویاها

 

در مرداب بی ته آیینه ها 

ادامه مطلب ...

رستاخیز ...


 

منم آن کهنه درخت بید مجنون

آن  تن شکسته درخت خشک محزون

منم آن قبای سبزسبزه زاران 

آن  پیر  چتر خیس  زیر باران

منم آن یادگار روزگاران

نشسته به امید دست تبرداران

 منم آن صاعقه  ، آن رعد

منم  آن زاده  ابرهای  سیاه و  سرد

منم آن شتابان آتش شب های پر درد

منم آن تندر مرگ دمادم

  انعکاس زجر

  ابرهای شباهنگ

 منم آن کوه

منم آن آتشفشان ،کوه بی روح

سنگین ،محکم، سرد

که در عمق می گدازد آتش

دل مسکینش

 منم رستاخیز

منم رستاخیزی از دل اسفندی سرد

اما  نه  درمسیر روییدن

در دالان  درد

با مفهومیترین مفهوم سکوت و  صبر

که بد عهدی های ایام شده اینک

تنها پناه گاهش

 

ترس من از فریاد نیست...


وای که

ترس من از فریاد نیست

ترس من از سکوت  در بیداد است

من می ترسم از قبیله ای که

حرمت لبخند را  فروخته اند

و از گندم نان را التماس می کنند

کتاب را به سمسار بخشیده اند

و  به   فانتزی ها ی  عاشقانه  دل بسته اند

من از قبیله ای می ترسم که

از زمستان  شکوفه را انتظار می کشند

و از  ظالم گذشت را

وای اگر روزی  قناریم به قفس  عادت کند

وای اگر روزی  سجاده ای

تسبیح  مادر بزرگم را گم   کند

وای اگر  کابوسی

پرنیان خاطرم را بر  هم زند

وای اگر شب به خلوت  تنهایی من خیانت کند

وای اگر شبنم با حوصله ام  قهر کند

آن روز تپشهای قلبم سکوت  خود را خواهند شکست

و با فندک  خاموش چشمانم

آشیان صبر را به آتش  خواهم کشید

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید...



مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد

میخزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هردم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

(فروغ فرخ زاد)