هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

ای زیباترین اتفاق زندگیم




همیشه با تو هستم

حتی اگر ازمن دور باشی

همیشه دلتنگ دیدنت هستم حتی وقتی که با توام

همیشه چشمانم تو را صدا می زند

حتی اگر تمام دنیا در اختیار من باشد

هر چه قدرازمن دور باشی

به قلب من نزدیک هستی

ای زیباترین اتفاق زندگیم

همیشه چشمانم اسم تو را صدا می زند

حتی اگر تمام دنیا در اختیار من باشد

بازهم تنها به تو محتاج هستم عزیزم

 

حرف دل من و تو ||| براستی دل شکستن را از که آموختی؟ |||




فراموشم می کنی به سرعت رفتن، سراغم نمی گیری تا لحظه بودن، مرا بی احساس پنداشتی، ندانستی سراسر احساسم، نفهمیدی چنان غرق در عشقم که با تو غم نمی دانم، بی قرارم تا تو برگردی، جدایی چه سنگین است، بی تو بودن سایه شوم است، تو آنجایی با آرزوهایت خوش و خرم غافل از احوال ما سرمست میگردی، من و دلواپسی هایم درد جدایی می سرائیم، چگونه باور کنم وفایت را در اوج بی تابی، چگونه بگذرم از خاطره هایت که همچون رودی پیوسته بر من جاری است و به مانند عشقت رهایم نخواهد کرد، از من بر تو تنها چشمه سار روان محبت است که می ماند، باران بی دریغ احساس و شب ناله های بی تو بودن که تو هیچ نشنیده ای از آن، مرا با من رهسپار کردی تا مرز بی فروغ تنهایی، در باورم نیست این لحظه های بی رحم زمانه، من و دست خطی که با هم بغض داریم، خنده هایت از دیدن جمله هایم، صادقانه می گویم، باور کن!

چشمانم را بیاد داری؟ تمنایی داشت که تنها تو می دانستی، نگاهم را دیدی و بر رفتنت اصرار کردی، براستی دل شکستن را از که آموختی؟ چگونه مشق وفاداری مینوشتی؟ من در پی دیدار تو، تو در پی دیدار یار، در دیاری بی نشان، از من گذشتی آنچنان که هر لحظه اسیرم در غم علت آن. اکنون کجایی با من بگو...

 

به روی نا امیدی در بسته باز کردن




همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی نا امیدی در بسته باز کردن

 

دوره گرد ...

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد.

« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست.

 « اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ »

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »

خواهرم بی روسری بیرون دوید.

آی آقا ! سفره خالی می خرید؟

سلام ای عشق پاک من ... سلام

سلام ای شوق دیداری که هر لحظه به غارت میبری دل را

سلام ای اولین لحظه

سلام ای اولین دیدار سلامی از دل تنها

سلامت می کنم ای یورش خورشید

مثال بارش ابری که بر دل میزند باران

به سان شعله آتش که می بارد زتنهایی

سلام ای اوج بی تابی

سلام ای شوق دیداری که می راند ز تنهایی دل پژمرده من را

تمام تار و پود من به تاراج تو می باشد

بلی این بار من هستم

من سرما زده در اوج تنهایی

نمی خواهی ز من پرسی

ز تاراج دل و دینم

ترنمهای دلداری به یغما می برد دل را

به تنهایی

که می دانی

نفس بیا و چاره ی این دل باش و تا ابد بمان




باید قصه ای تازه آغاز کنم و نشان دهم که هنوز میتوانم عشق بورزم

باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود

و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از بغض غربت که واژه به واژه آن را گریه کردم ، ابری دیگر فرا گرفته است

آسمان دلم را میان غباری از درد نشسته ام ...

به انتظار نگاه بارانی ، صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم.

بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم و بدان که برای آمدنت دخیل بسته ام ...

من بنده عشقم، بنده عاشقی...

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد... 

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی... 

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی...

دوباره با تو ...



دوباره     شعر  می گویم  و   می دانم   نمی دانی

و   شاید  هم   زبانم  لال   شعرم   را  نمی خوانی

دوباره   شعر  می گویم   پس  از یک  بغض  درد آلو د

پس از  یک عصر  یخبندان  خودت که خوب می دانی

هوا      بارانی   و   مرموز   و    لب هایم  ترک  خورده

دو چشمم  خسته و خشکند چرا ای اشک نمی باری

همه محو تماشایند............... می گویند تو می آیی

تو   را  هرگز  نمی بینم   و  شاید  هم    نمی آیی...

صدایم   کن......   از      اینجا      سخت      بیزارم

چر ا  سوهان  عشقت  را  به  روح  من  نمی سایی ؟

خدایم     ر ا  قسم   دادم  به   چشم   ابری ام   شاید

به     خوابت  آیم   آن لحظه  که  تو آشفته می خوابی

در  این    تنهایی ام   بی  تو  برایت   اشک   می ریزم

و    تو   چشم  مرا هرگز   به  یاد   خود    نمی آری..

غزل  می گویم اما  حیف  که می ماند  در  این   دفتر

غم  رسوایی  از  عشقی   که   می دانم   نمی دانی

غزل هایی  که  رازم   را  همیشه   فاش   می سازند

غزل هایی  که  می گویم  و  تو  هر گز   نمی خوانی

 

تقدیم به تو ...



تو یادت نیست آنجا اولش بود

همان جایی که با هم دست دادیم

همان لحظه که بردی هستی ام را

به شعر بیقرار دست هایت

تو رفتی و بعد از رفتن تو

من و یاد تو باهم گریه کردیم

تو ناچاری برای رفتن من

همیشه تشنه ی شهد صدایت

کتاب زندگی یک قصه دارد

و تو آن ماجرای بی نظیری

و حالا غصه ی من قصه ی توست

و شاید ماجرایم ماجرایت

شبی پرسیدم از تو هستی ام چیست

به جز راز و نیاز و ناز و تقدیر

و حالا با صداقت مینویسم

همین هائی که من دارم فدایت

الهی پر کند در آسمانها

سکوت غنچه ی سرخ دعایت

تقدیم با عشق به م ه ن ا ...




نمی دونم که این روزا، توی دلت چی میگذره

من هنوزم فکر توام، اما دلت بی خبره

نمی دونم چطور باید، حرفمو راحت بزنم

فقط بدون تو قصّمون، من دلتو نمی شکنم

قشنگ ترین لحظه ی عمر، لحظه ی با تو بودنه

حتی اگه نباشی تو، عطر تن تو با منه

احساس قلب من شده، بودنِ با تو تا ابد

نمی شه حتی توی خواب، قید نگاه تو رو زد

خوب می دونم که گوش تو، از حرف عاشقی پره

اما بدون که سرنوشت، بی تو رقم نمی خوره

تو شک نکن به حسّ من، تا غم تو دنیا نشینه

من از تو عاشق تر شدم، فرق من و تو همینه